نویسنده: نجیب محفوظ
برگردان: عبداللطیف محمدی
نجیب محفوظ، زادهی ۱۱ دسمبر ۱۹۱۱ و در گذشتهی ۳۰ آگوست ۲۰۰۶، نویسنده و نمایشنامه نویس مصری و برندهی جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۸ بود. محفوظ در یکی از محلات قاهره به نام جمیلیه به دنیا آمد. او که فرزند یک کارمند دولتی بود، از سال ۱۹۳۴ تا زمان بازنشستگیاش در سال ۱۹۷۱ در قسمت فرهنگی خدمات کشوری مصر کار کرد. محفوظ ابتدا در وزارت موقوفات به کار پرداخت و سپس رئیس بنیاد حمایت از سینما و در دوران پایان کارمندی، مشاور وزیر فرهنگ شد. او در طول دوران حرفهای خود، ۳۰ کتاب داستانی نوشت. محفوظ در آثار خود، دیدگاههای منتقدانهای را از رژیم سلطنتی قدیمی مصر، استعمار انگلیس و مصر کنونی بیان میکرد. تعداد زیادی از رمانهای برجستهی او، در مورد مسائلی اجتماعی از قبیل مشکلات زنان و زندانیان سیاسی است. محفوظ تا روز درگذشتش، سالخوردهترین برندهی جایزهی نوبل ادبیات و مسنترین برندهی جایزهی نوبل پس از برتراند راسل و هالدور لاکسنس بود. نجیب محفوظ در جولای سال ۲۰۰۶ پس از یک عمل جراحی ناموفق بر روی سرش، تحت مراقبتهای ویژهی طبی بود و عاقبت در ۳۰ آگوست سال ۲۰۰۶ درگذشت.
نجیب محفوظ از طریق آثاری با ریزبینی موشکافانه، واقعگرایی بیپرده و ابهامی احساس برانگیز، هنر رواییِ عربیای خلق کرده که برای همهی انسانها مفید و کاربردی است.
او دوره لیسانس را از رشته فلسفه فارغالتحصیل شد اما بخاطر آثار ادبیاش مشهور شد. او میگوید:ابتدا فلسفه میخواندم اما وقتی به سن ۲۵ سالگی رسیدم به خاطر بحران روحی که با آن روبرو شدم، ادبیات را برگزیدم. گرچه فلسفه برایم اهمیت داشت اما فلسفه بیروح است و در این وادی نمیتوان عشق ورزید. آن زمان اساتیدم طرفدار ادبیات رمانتیک بودند.
داستان
پابهپای پدرم میرفتم و دست راستش را محکم چسبیده بودم، گامهایم را تندتر کردم تا به گامهای بلندش برسم. همهی لباسهایم نو بود؛ کفش سرمهای، یونیفورم سبز مکتب و کلاه سرخ رنگ. اما با وجود لباسهای نو احساس خوشحالی نمیکردم. روز عید نبود، بلکه روز اول مکتب بود. مادرم پشت پنجره رفتن ما را تماشا میکرد. گاهی بر میگشتم و نگاهش میکردم تا کمکم کند.
وارد سرکی شده بودیم که دو طرف آن باغهای سرسبز وکشتزارها بود با درختان تیغدار گلابی، وتعدادی درخت نخل.
با عجز مقابل پدرم ایستادم و گفتم: ” قول میدهم هیچوقت شما را اذیت نکنم … چرا مکتب؟”
خندهکنان گفت: “من که تنبیهت نمیکنم. مکتب که جای تنبیه نیست، بلکه جای تربیت و خوب شدن است که از بچهها آدمهای مفیدی میسازد. دوست نداری مثل پدر و برادرت شوی؟”
قانع نشدم. باور نمیکردم که فایدهای داشته باشد مرا از خانهی گرم و نرم جدا کنند و به این قلعهی عظیم با دیوارهای بلند رها کنند.
تعمیر مکتب در انتهای جاده بود. وقتی که به دروازه بزرگ رسیدیم، حیاط بزرگی دیدم پر از دختر و پسر.
پدرم گفت: “خودت برو داخل و قاطی آنها شو. لبخند بزن و الگویی باش برای بقیه.”
پاهایم سست شد؛ دستش را محکم گرفتم ولی او به آرامی مرا هُل داد و گفت:
“مرد باش. از امروز زندگی واقعیات آغاز میشود وقت رخصتی بیرون از در منتظرت میمانم.”
چند قدم برداشتم، لحظهای ایستادم تا اطراف را نگاه کنم اما چیزی نمیدیدم! سپس پسران و دخترانی را دیدم که هیچ کدامشان را نمیشناختم و کسی هم مرا نمیشناخت. مانند غریبهای بودم که راهش را گم کرده است، بعضی با کنجکاوی مرا نگاه میکردند. ناگهان پسری نزدیک آمد و پرسید:
چطور اینجا آمدی؟
آهسته گفتم: پدرم آورد.
پسرک گفت: من پدر ندارم.
نمیدانستم چه بگویم. دروازه مکتب با صدای گوش خراش بسته شد. بعضی از بچهها زدند زیر گریه؛ در همین اثنا زنگ مکتب را هم زدند. زنی آمد، پشت سرش تعدادی مرد. آمدند و ما را به صفها و گروههای مختلف و نامنظم تقسیم کردند. تعمیر مکتب با ساختمانهای بلند منزل احاطه شده بود، ساختمانهایی که در آغوش درختان پربرگ جنگل پنهان شده بودند.
زن گفت: مکتب، خانه جدید شما است. اساتید پدر و مادر شما هستند. اینجا همه چیز موجود هست، از آنها لذت ببرید. سرگرمی و درس و دین. حالا اشکهایتان را پاک کنید و با خوشحالی زندگی کنید.
به ناچار تسلیم واقعیت شدیم و سعی کردیم راضی باشیم. انسان باید با شرایط مختلف زندگی کنار بیاید. از همان لحظات اول، قلباً دوستانی را برگزیده بودم. بعضی از دوستانم، با دختران آشنا شده بودند. با مکتب و فضای آن خو گرفتیم؛ تصور نمیکردم که مکتب اینچنین متنوع باشد. در مکتب، بازی کردیم، در کلاس موسیقی برای اولین بار سرود خواندیم؛ با واژه های جدید آشنا شدیم. نقشه کره زمین را دیدیم که میچرخید و کشورها و قارههای مختلف را نشان میداد. اعداد را یاد گرفتیم. اساتید درباره خالق آسمانها و زمین مطالبی را خواندند، درباره دنیا و آخرت صحبت کردند و کلماتی از قرآن برای ما خواندند. غذاهای خوشمزه خوردیم، خوابیدیم، پس از بیدار شدن دوباره به سراغ دوستی و مهرورزی و تعلیم رفتیم.
جاده برایمان بطور کامل نمایان شد، و فهمیدیم که این مسیر آن طوری که گمان میکردیم، هموار و دلپذیر هم نیست. گاه بادها و گرد و خاک حوادث دامنگیر زندگی میشد و ما باید بسیار هوشیار، آماده و صبور میبودیم. مسئله، تنها سرگرمی و لهو و لعب نبود بلکه با رقابتها و چشم و هم چشمیهای نفرتانگیز و دردناک روبرو شدیم که در نتیجه اش، نزاع و کشمکشها صورت میگرفت.
خانم مدیر گرچه گاهی لبخند میزد اما گاهی بسیار ترشرو بود و به شدت خشمگین میشد. حتی گاهی ما را مورد تهدید قرار میداد. دیگر راهی برای بازگشت به گذشتهها و بهشت اولین نبود. غیر از تلاش و پشتکار و زحمت چیز دیگری نمیدیدیم. در این هنگامه، کسانی که توانایی استفاده از فرصتها را داشتند، در دل حوادث و بحرانها، به موفقیت و خوشبختی دست مییافتند.
زنگ مکتب به صدا در آمد. بچهها به طرف دروازه مکتب هجوم آوردند. با دوستان جدیدم خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم. اطراف در را به دقت نگاه کردم اما اثری از پدرم نبود؛ او قول داده بود منتظرم میماند. در گوشهای منتظر ماندم. مدت زیادی گذشت اما بیفایده بود. تصمیم گرفتم تنهایی به خانه برگردم. چند قدمی که برداشتم متوجه پیرمردی شدم که به من نزدیک شد، با خود گفتم که این مرد را میشناسم. لبخند زد و به من دست داد و گفت: “خیلی وقته همدیگر را ندیدیم- چطور هستی فرزندم؟” سرم را تکان دادم و با او احوالپرسی کردم. پرسیدم: شما چطور هستید؟
گفت: “تعریفی ندارد، اما باز هم خدا را شکر!”
بار دیگر دستم را فشرد و از من دور شد. چند قدم پشت سرش برداشتم اما با تعجب ایستادم و با خود گفتم: خدای من! این خیابان میان کشتزارها کجاست؟ چه اتفاقی افتاده است؟ درختها چطور ناپدید شدند؟ این همه موتر از کجا آمدند؟ این جمعیت مردم از کجا آمدند؟ زمینهای اطراف را چه شده؟ ساختمانهای بلند همه جا سر کشیدهاند و فضا آکنده از سر و صدا است. جادوگران در همه جا حضور دارند و تردستیهای خود را به نمایش میگذارند و مارهای خود را از سبد بیرون میآورند. کاروانی از موترهای نظامی را دیدم که پر بود از نظامیان.
ناگهان ماشین اطفائیه با صدای آژیر از بین ازدحام موترها گذشت. دیدم که دو راننده تاکسی با هم دعوا میکنند، مسافر فریاد میکشید اما هیچ کس اعتنا نمیکرد. صدای بچهها و بوق ماشین … خدای بزرگ! کاملاً گیج شده بودم. داشتم دیوانه میشدم. چطور ممکن بود تمام این حوادث در یک نصفه روز – میان طلوع غروب – رخ داد. اگر به خانه میرسیدم، جواب این سوالات را حتماً به دست میآوردم. اما نمیدانستم خانه من کجاست؟ غیر از ساختمانهای بلند و جمعیت مردم چیز دیگری به چشم نمیخورد.
با عجله خود را به چهارراهی رساندم. اما موترها اجازه گذشتن از جاده را نمیداد. موتر اطفائیه در چهارراهی گیر کرده بود و مانند لاک پشت حرکت میکرد و صدای گوشخراش آژیرش فضا را پر کرده بود.
با خود گفتم: به جهنم که جایی آتش گرفته، بگذار آتش بگیرد.”
خیلی منتظر ماندم اما نتوانستم از خیابان عبور کنم. کمک خواستم و نوجوانی آمد و دستهایم را گرفت و گفت: پیرمرد! بگذار کمک کنم تا از خیابان بگذری … پایان