پرش به محتوا

قمار بر سر هیچ ؛ یادداشتی بر کتاب “در جبهه غرب خبری نیست”

فریبا اکبری

جنگ و پوچی آن، بیش‌تر در ادبیات پس از جنگ جهانی اول به چشم می‌خورد. میزان بلند توحش، تلخی و خشونت در آن باعث شده که ادبیات واقع‌گرا و تراژیک را برای نسل‌های بعد به میراث بگذارد. طوری که ادبیات دو جنگ جهانی را ادبیات سنگرها نام گذاشته‌اند. در واقع بیش‌تر نویسنده‌گان پس از جنگ اول جهانی، تجربه‌های‌شان را به این سیاق روایت کرده‌اند. در این اثرهای ادبی، می‌توان تلخی نبرد انسان با انسان را به‌شدت مزه کرد. آن‌چه این نوع ادبیات می‌خواهد ما را متوجه آن سازد، این است که جنگ مقدسی وجود ندارد. جنگ یعنی جنگ، تباهی و سیه‌روزی اکثر انسان‌ها که فریب چند تن دیگر به تعداد انگشتان دست را خورده‌اند.

یکی از این کتاب‌های رمان «در جبهه غرب خبری نیست» اثر اریش ماریا رمارک است که تجربه یک سرباز را در فاصله شروع و ختم جنگ جهانی اول روایت می‌کند. این کتاب در سال ۱۹۲۹ برای اولین بار منتشر شد. اگر‌چه در روزهای نخستین استقبال گرمی از آن نشد، اما پس از مدتی جزو کتاب‌های پرفروش ضد جنگ در جهان به شمار آمد. در این رمان بدون این‌که به مقصر شناختن طرفین جنگ بپردازد، تصویری واقعی از به جان هم افتان انسان‌ها و این‌که چگونه بدن هم‌دیگر را تکه‌وپاره می‌کنند، نشان داده شده است. این رمان قداست جنگ را به چالش می‌کشد و بیان می‌کند که چگونه اکثریت جوان، تن‌های‌شان را به مرگ می‌سپارند‌، فقط برای قدرت و شرارت عده‌ای که جان آدمی، آرزو و زیبایی‌اش به اندازه پشیزی برای‌ آن‌ها ارزش ندارد و این سربازان و مردم هستند که برای تبلیغاتی مانند جان باختن برای وطن و دفاع مقدس، برای هیچ در عین جوانی زیر آتش و خم‌پاره نابود می‌شوند.

این کتاب، داستان سربازی جوان نام پل است که با دوستانش به تشویق یکی از معلمانش تصمیم می‌گیرند در جبهه غرب، تفنگ بر شانه بگذارند و سینه هم‌نوع خود را در جبهه مقابل هدف گلوله و خم‌پاره قرار دهند و یا خودشان قربانی شوند. معلم پل با چنان آب‌وتابی از جنگ سخن می‌زند که پل و دوستانش به جز یکی که او را نیز دیگران راضی می‌کنند، شوق رفتن به جنگ می‌کنند. آماده‌ رفتن به جبهه غرب می‌شوند. مدتی تعلیمات نظامی فرا می‌گیرند. در همین موقع درک می‌کنند که جنگ با حرف‌های پر‌زرق‌وبرق معلم‌شان متفاوت است؛ طاقت‌فرسا و شکننده است. این شکننده‌گی برای جوانان ۱۹ ساله قابل قبول نیست. پس از مدتی، پل و دوستانش عملاً وارد جنگ می‌شوند. سینه‌های‌شان را در برابر گلوله سپر کنند. با چشمان‌شان آسمانی را می‌بینند که در آن به جای ستاره‌، گلوله و آتش با جان آدم بازی می‌کند. تن‌های زخمی که منتظر مرگ‌اند؛ شکم‌هایی که لقمه نانی و جرعه آبی برای‌شان حکم بهشت را دارد؛ چکمه‌هایی که اگر نباشد، مرگ حتمی است. آن‌ها دیدند که چگونه علم بشر برای تباهی و قطع امید به مصرف می‌رسد. آن‌ها فهمیدند که آن‌چه در مورد جنگ شنیده‌اند، فریبی بیش برای از بین بردن جوانی‌شان نبوده است. فهمیدند که راه برگشتی وجود ندارد؛ حتا اگر جان سالم به در برند، تجربه تلخ جنگ آنان را از ادامه یک زنده‌گی معمولی باز می‌دارد. در قسمتی از این مبارزه آنان در قبرستانی پناه می‌گیرند، اما چاره‌ای نیست. مرگ و تباهی حاصل از جنگ، آنان را امان نمی‌دهد.

 قسمتی از متن: «روزها سپری می‌شود و هر ساعتی که می‌گذرد، برای ما در عین حال هم معلوم و آشکار است و هم نا‌مفهوم و خالی از موضوع. به‌طور متناوب گاهی از طرف ما حمله می‌شود و گاهی از طرف دشمن و به‌تدریج در میدان بمباران واقع بین ما و سنگرهای دشمن توده‌هایی از امواج تشکیل می‌شود، تا اندازه‌ای که زخمی‌هایی که خیلی از سنگرها دور نیفتاده‌اند را جمع‌آوری می‌کنیم، اما بعضی‌ها مدت‌ها به همان حالت افتاده. آن‌قدر صدای ضجه و ناله‌های‌شان به گوش می‌رسد تا هلاک شوند.»

پل پس از مدتی رخصتی کوتاه را سپری می‌کند. وقتی به خانه‌اش بر‌می‌گردد، دیگر حتا رمقی برای برداشتن قدم‌ ندارد. هر کسی که وی را می‌بیند، در مورد احوال جوانان و پیش‌روی نبرد از او می‌پرسد؛ اما فضای جنگ آن‌قدر برایش وحشت‌ناک بوده که از شرح‌ آن عاجز می‌ماند. همه دوست دارند وی را به‌عنوان یک قهرمان به دیگران معرفی کنند، اما خودش می‌داند که این‌ها مفاهیم پوچی‌اند که عده‌‎ای دیگر را وادار می‌کند به سیاه‌چاله بدبختی بروند.

پل به میدان جنگ برمی‌گردد، بدون ا‌ین‌که دلش بخواهد. خسته و درمانده. در جبهه جوانی را می‌بیند که برای خدمت آماده است. از وی می‌رسد چند سال داری؟ می‌گوید ۱۶ سال. پل به این فکر می‌افتد که خودش در زمان پیوستن به جبهه ۱۹ سال داشت. می‌خواهد چیزی برایش بگوید، اما خسته‌گی مانعش می‌شود و چیزی نمی‌گوید. در همین موقع، می‌بیند که چگونه حتا سربازان زخمی و معلول را دوباره روانه نبرد می‌کنند.

در قسمتی از متن این رمان اشاره کرده که در هنگام معاینه، زخمی‌هایی که خوب شده‌اند را دوباره به جنگ می‌فرستند. یکی از آن‌ها پای چوبی دارد. داکتر می‌گوید: «‌لیاقت خدمت را دارد» یعنی باید به جنگ برود. هر کسی برایش گفته می‌شد که لیاقت خدمت را دارد، معنایش این است که باید به جبهه بر‌گردد. در این میان افراد معلولی هستند که هنوز صحت‌یاب نشده‌اند، اما مجبور‌ند در جنگ شرکت داشته باشند.

در آخر این کتاب پل دوباره در میان خم‌پاره و آتش گیر می‌ماند. دوستش زخمی می‌شود. او دوستش را بر شانه‌هایش می‌گذارد. همان‌طور که او را بر دوش گرفته، با وی حرف می‌‎زند. خم‌پاره و آتش یکی پی دیگر آنان را می‌پیماید، تا این‌که به یکی از پایگاه‌های درمان نظامی‌ می‌رسد. می‌خواهد دوستش تداوی شود. وقتی پرستار معاینه می‌کند، می‌گوید او مرده است، اما پل باور نمی‌کند. نزد دوستش می‌آید و می‌بیند که یکی از تکه‌های خم‌پاره به سر‌ش اصابت کرده و وی در طول راه با یک مرده حرف زده است. برایش زجرآور و دیوانه‌کننده است؛ طوری که آن سال‌ها را بدترین و تلخ‌ترین سال‌های عمرش روایت می‌کند.

قسمتی از متن: «تابستان ۱۹۱۸… هیچ وقت زنده‌گانی جبهه جنگ با این تلخی و سفاکی نبود. هیچ وقت کل و قیافه حیات و زنده‌گی به درجه‌ای که حالا طرف آرزو و اشتیاق ما است، نبوده است و شقایق‌های قرمزی که در کنار مرغ‌زار و سبزه‌ها سر درآورده. شب‌های گرمی که در اتاق‌های تاریک به سر می‌بریم. درختان مرموزی که در سپیده‌دم حالت مرموزی به خود می‌گیرند. ستاره‌ها، آب جاری و رویا، تمام این‌ها اینک معنای دیگری به خود گرفته، طور دیگری در نظر ما جلوه می‌کند. ای زنده‌گانی، ای زنده‌گانی، ای زنده‌گانی”.

 این کتاب بر‌اساس تجربیات خود نویسنده نوشته شده است. اگر‌چه وی بیش از شش هفته در جنگ نبود‌ه، اما همین مدت باعث شده که تا پایان عمر در زنده‌گی خود دچار مشکلات روانی باشد.

آن‌چه تعجب دارد، این است که بشر هرچه به دانش بیش‌تری دست پیدا می‌کند، به همان پیمانه برای جانش سلاح کشنده‌تری می‌‎سازد. مصداق آن جنگ‌های خونین تاریخ بشریت است. هر روز، به مدرن شدن و «کشنده‌تر شدن» این سلاح‌ها افزوده می‌شود. قدرت از آن سود می‌جوید و مردم قربانی می‌دهند. مردمی‌ که افکار عمومی‌شان تحت تاثیر قداست جنگ و جان فدا کردن برای وطن قرار گرفته است. اما وقتی وارد صحنه نبرد می‌شوند، می‌دانند که جنگ مقدسی موجود ندارد. آن‌چه هویدا است، زشتی و پلیدی، تن‌های زخمی و مرگ است و مانند سیاه‌چال تمام زیبایی و آرزو‌های بشر را می‌بلعد.

این رمان که شناخته شده‌ترین اثر ضد جنگ است، به ۵۵ زبان دنیا ترجمه شده است. در سال۱۹۳۰ از آن فلمی ساخته شد که محصول امریکا است و جایزه اسکار را نیز به دست آورد. قابل یادآوری است که این کتاب برای اولین بار توسط سلیمان سیاح سپانلو به فارسی برگردانده شد.

به اشتراک بگذارید