پرش به محتوا

مولانا و معنای زندگی

عبداللطیف محمدی


      چندی پیش کتاب «انسان در جستجوی معنا» را مطالعه می‌کردم. وضعیت اسفبار اسیرها که در این کتاب ذکر شده را پیش چشمانم مجسم می‌کردم و شرایط فعلی جامعه را نیز با تأسف در نظر گرفتم که «باور» و «امید» رو به کاستی می‌رود. قرائت ناصواب از دین و دیانت، ضعف اخلاقی و قانون گریزی و صدها مشکل دیگر، معنا و مفهوم زندگی را کمرنگ می‌کند.

داکتر فرانکل در این کتاب می‌نویسد: “انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه می‌شود و یا با سرنوشتی تغییر ناپذیر روبروست، مانند بیمار درمان ناپذیر و یا مبتلا به سرطان، این فرصت را یافته است که به عالی‌ترین ارزش‌ها و به ژرف‌ترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد، آن‌چه اهمیت دارد شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج و ‌بر دوش کشیدن آن است.”

خداوندگار بلخ در دفتر دوم کتاب مستطاب مثنوی حکایت بسیار زیبایی را بیان می‌کند و در آن به تحلیل مفهوم رنج و زحمت می‌پردازد:

مردی خفته بود، که ماری وارد دهان و معده‌اش شد. سواری که از آن‌جا می‌گذشت، این صحنه را دید، اما فرصت راندن مار را نیافت. پس بر سر مرد خفته آمد و بدون هیچ توضیحی با گرزی که در دست داشت چند ضربه محکم به او زد و او را از خواب پراند و ناگزیرش ساخت پای درختی رفته و سیب‌های گندیده درخت را بخورد. به این ترتیب، آن مارخورده را می‌دواند و زجر می‌داد و به ناله‌ها و نفرین‌های او توجهی نداشت:

بانـگ مـی‌زد کـای امـیـــر آخـر چـرا

قصــد مــن کـردی تـــو نادیـده جفـا

گــر تــرا زاصــل است با جانـم ستیـز

تیـــغ زن یک بارگــی خــونـم بـریـز

شــوم ســاعت که شدم بر تـــو پدیـد

ای خنــک آن را کــه روی تــو نــدید

بـــی جنایت بــی گنه بــی بیش و کـم

ملحــدان جایـــز نـدارند ایـن ستـــم

مـی جهد خـــون از دهـانم بـا سخــن

ای خــــدا آخـر مـکافاتـش تـــو کـن

اما سوار بی‌اعتنا به نفرین‌های او کار خود را می‌کرد و هم‌چنان او را می‌دواند و رنج می‌داد تا آن‌که شب شد و آن مرد بر اثر خوردن سیب‌های گندیده و ضربات دبوس و ساعت‌ها دویدن دچار تهوع شد و همه آن‌چه را که در معده داشت از جمله آن مار را بالا آورد:

زو بـرآمـد خـورده‌هـا زشــت و نکـو

مــار با آن خورده بیـرون جست از او

چـون بـدید از خـود بـرون آن مـار را

سجـــده آورد آن نکــو کـــــردار را

سهــم آن مـار سیــاه زشــت زفــت

چـون بدید آن دردهــا از وی برفــت

گفــت: خــود تـو جبــرئیل رحمتــی؟

یـا خـــــدایـی، کـه ولـــی نعمتــــی؟

ای مبـــارک ســاعتـی کــه دیـدی ام

مــرده بـودم، جـان نـو بخشیـــدی‌ام

از یک نظر، همگی مانند همان مرد هستیم که چون از حکمت رنج‌های خویش بی‌خبریم زبان به دشنام و نفرین به ولی نعمت خود می‌گشاییم و تنها هنگامی دست از این کار می‌کشیم که متوجه نقش مثبت آن رنج‌ها شویم. این پاسخی است که آن سوار به مرد مارخورده می‌دهد.

پس از آن که مار از معده آن شخص خارج شد و او دید که آن سوار چه خدمتی به او کرده است، از او پرسید که چرا از همان اول به او علت آن خوراندن‌ها و دواندن‌ها را نگفت تا او با طیب خاطر تن به خواسته سوار فرشته‌سان و زجرهایش دهد؟ پاسخ سوار شنیدنی است:

گفت: اگـر مــن گفتمی رمـزی ازآن

زهـــره تــو آب گشتــی در زمــان

گــر تـو را مـن گفتمی اوصـاف مــار

تـرس از جــانت بـــرآوردی دمــار

از نظر مولانا دستیابی به کمال متضمن رنج است و وجود خطرات در راه، ضرورت طریق کمال است، البته منظور مولانا رنج‌های خود خواسته نیست. هر چند بیدار شدن به آن رنج‌ها و توجه نشان دادن به آن‌ها نیز، موجب برطرف شدن ناآگاهی‌ها می‌شود و انسان مسیر تازه‌ای را در پیش می‌گیرد.

مولانا در داستان نخود و کدبانو در دفتر سوم نیز انسان‌ها را به سیری صعودی فرا می‌خواند. در این داستان، نخود توسط کدبانو خریداری می‌شود و در دیگ برای پختن قرار می‌گیرد. نخود، بی‌تاب از حرارت اجاق، شکوه و ناله می‌کند و کدبانو او را از مسیری بزرگ که موجب رشد اوست، آگاه می‌کند، چرا که نخود تا پخته نشود، سبزی ناچیزی است و آنگاه که در کوره و حرارت رنج بکشد و پخته شود، طعام آدمی می‌شود، جزو گوشت و ساختار انسانی می‌شود و از مرتبه‌ای دون به مرتبه‌ای والا می‌رسد.

چنین است راز انسان که در رنج‌های زندگی و آن‌گاه سلوک، بالغ می‌شود و به ساحتی دیگر ورود پیدا می‌کند.

مولانا در کتاب فیه ما فیه می‌فرماید: “درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی‌درد او را میسّر نشود”.

هســت لَبَّیکــی کــه نَتـْوانـــی شَنید

لیــکْ سَر تـا پـایْ بِتْــوانــی چَشیــد

چه زیباست که جوانان و نوجوانان ما تصمیم بگیرند تا در کنار مطالعه کتب درسی، به طور گروهی کتاب‌های مختلف را مورد مطالعه قرار دهند. یکی از کتاب‌هایی که باید مورد مطالعه و تحلیل قرار گیرد و در زندگی ما الگو آفرین باشد، مثنوی معنوی است. این کتاب تنها یک کتاب شعر نیست که تنها سطح معلومات انسان را بالا ببرد بلکه کتابی است که می‌تواند طبق تجربه بزرگان، در روح و روان و اندیشه آدمی، انقلاب می‌آفریند و زندگی را معنا و مفهوم می‌بخشد.

کارل گوستاو یونگ می‌گوید: آگاه شدن همراه با درد است. مردم هر کاری انجام می‌دهند تا با خودشان روبرو ‌نشوند، بدون توجه به پوچ بودن کارها، برای جلوگیری از روبرو شدن با روح خود. هیچ کس فقط با تصور نور به روشنایی دست پیدا نمی‌کند، فقط از طریق تبدیل کردن تاریکی به آگاهی، این کار امکان پذیر است.

 مولانا همواره بر زایندگی درد تأکید می‌کند و آن را بر بی‌دردی ترجیح می‌دهد و حتی درد را درمان می‌داند؛ دردی که صاحب درد را به کشف حقیقت وا می‌دارد و او را از خود رهایی می‌دهد و به حق می‌رساند و زندگی او را معنا می‌بخشد تا آن‌جایی که به جستن و داشتن درد توصیه می‌کند. لذا درد عرفانی و معنوی نه تنها موجب عوارض منفی نمی‌شود بلکه نشاط آور و ضد افسردگی است:

درد داروی کهـــن را نــو مــی‌کنــد

درد هــر شــــاخ ملـــولی خـو کنـد

کیمیــای نــو کننـــده دردهــاســت

کو ملولی آن طرف که درد خواست

هیــن مــزن تــو از ملــولی آه سـرد

درد جـــــو و درد جــــــو درد، درد

هم‌چنین مولوی دردهایی را می‌ستاید که موجب بیداری و حرکت و تکاپو و معنا می‌شود و در نتیجه به عنوان نردبانی جهت ترقی و عروج به سمت کمال محسوب می‌شوند و کسانی که عاری از درد عرفانی هستند – انسانهای بی درد – از نظر مولوی مردگانی بیش نیستند. به همین دلیل دردها را موهبتی از سوی حق می‌داند که بر محبان و خاصان خود ارزانی می‌دارد.

 از این رو درد در قاموس جان او مبارک است و کیمیا،که باید عزیزش داشت و گرامی چون جان.

منابع:

مثنوی معنوی، مولوی

فیه ما فیه، مولوی

انسان در جستجوی معنا، ویکتور فرانکل

به اشتراک بگذارید