پرش به محتوا

روزگار وصل؛ شرح ابیات مثنوی

عبداللطیف محمدی

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش

 باز جويد روزگار وصل خويش

از اين بيت مولانا (رح) ميشود مفاهيم بزرگي چون خودشناسي (مقدمه‌ي خداشناسي)، خداشناسي و گستره پيام و دعوت ايشان را برداشت کرد. اين بيت حکايت از غربت و دوري دارد زيرا تاريخ بشر تاريخ احساس غربت (نوستالژي) است. تمام عرفاي اسلامي تجلّيات گوناگون اين احساس جدايي از اصل را به طرزي بيان کردهاند. انسان مسافري است که به اين عالم ناسوت تبعيد شده است. در بينش عرفان اسلامي، آدمي در جريان خلقت از اصل افلاکي خويش به دور افتاده و به اسفلالسافلين هبوط کرده است و انسان زنداني چاهسار طبيعت شد. انسان امروز سرگشته و بيوطن است و وطن داشتن به تعبير عارفان مسلمان؛ يعني سکني گزيدن در قرب الهي و به عبارت ديگر انسان از ديگر جاي، ناکجا آباد به راه افتاد و در پي هبوطي غم بار بدين غريبستان تبعيد شد. در حالي که عشق را و روح را به يادگار، حضرت دوست در وجودش به وديعت نهاده بود.

روي آوردن بشر از علم و تکنولوژي به عرفان و پيدايش مکاتب گوناگون روانشناسي، مردم شناسي و … نشانة آن است که اين مسايل نتوانسته پاسخگوي نيازهاي روحي بشر باشد و هنوز اندوه، ناکامي و فراق بر روح بشر استيلا دارد. ادبيات و هنر معاصر بيش از هر دورهاي وحشت و تنهايي و بيپناهي آدم را بيان ميکند. هر چه شهرها بزرگتر و پررونقتر ميگردد، فشار تنهايي محسوستر ميگردد؛ علّت عمدة آن نيز گسستگي روحي بين

انسان و خالق و دور افتادن او از نشيمن امن آن جهان است. در نتيجه انسان هميشه احساس کرده که در اين چارچوبة عالم مادي زنداني و غريب است و اين احساس غربت در اين جا ناله، درد و اندوه و يک غم مبهم را در او به وجود آورده، اين غم مبهم در طول تاريخ بر چهرة انسان سايه افکنده و در همة ادبيات و عرفان و در همة هنرهاي متعالي وجود دارد. بهرحال مسأله غربت قبل از مولانا نيز به صورتهاي مختلفي ميان حکما و عرفا مطرح بوده است.

امام محمّد غزالي (رح) و شيخ شهابالدين سهروردي (رح) نيز درباره مرغان و شوق آنها به جستجوي عنقا داستانهايي مطرح ميکنند و در واقع روح را به مرغاني تشبيه ميکنند که در قفس تن محبوساند. امام محمّد غزالي (رح) (وفات 505 ﮬ.ق) در کتاب احياء علومالدين و ترجمة فارسي آن کيمياي سعادت اشاره دارد به اينکه جايگاه اصلي روح اين دنيا نيست و عالمي ديگر است و بايد که عوالمي را طي کند، منزل به منزل تا به اصل خويش برسد. با بررسي متون نظم و نثر عرفاي متقدّم مولانا همچون ابوسعيد ابوالخير، خواجه عبدالله انصاري، حکيم سنايي، عطار، نجم رازي (رحمهم الله) و بزرگان ديگر نيز ميتوان ردّ پاي غربت روح انسان را يافت که هر چه جلوتر ميآييم، اين مسأله پر رنگ تر مطرح ميگردد تا برسيم به مولانا که مسأله غربت انسان را بسيار عارفانه، هنرمندانه و موشکافانه در جاي جاي اشعار عرفاني خويش به تصوير کشيده است. اکثر اين عرفا برآنند که انسان را در ازل با عشق آميختهاند، پس از هبوط اين عشق در وجود او باعث ايجاد احساس غربت و عدم سنخيت در اين سراي ظلماني شده و سر انجام انسان مبتلا به غم غربت، هجر و فراق گرديده است. و عرفان اسلامي تماماً نوستالژي و توام با غم غربت است براي نمونه ميتوان به غم غربت، جدايي ني از اصل که نيستان ناميده ميشود، سير و سفر روح به تنگناي جسم و … اشاره نمود که در کلام مولاناي بزرگ جلوه ويژهاي يافته است.

باري، از ديد عرفا سير و سفر (اسفار اربعه) به چهار صورت انجام ميشود. دو نمونه از آن، يکي سير از حق به خلق و ديگري سير از خلق به حق است. هنگاميکه سير از حق به خلق است همهاش تفرقه است ولي هنگاميکه اين سفر از خلق به سوي حق انجام ميپذيرد، حتي همه اضداد با يکديگر متحد ميشوند و تفرقه از ميان برداشته ميشود.

يکي از مواردي که به دنبال غم و غربت و دوري احساس ميگردد ميل به تجديد وضعيت و شوق وصال و بازگشت به اصل است. يکي از اصطلاحات روانشناسي نيز که وارد حوزه ادبيات شده «نوستالژي» يا غم غربت وانگهي اشتياق مفرط براي بازگشت به گذشته است. به طور کلي آدمي هيچ گاه از وضع موجود، و احوال روزگار خود راضي نبوده، بنابراين هر کس به نوعي با اين دلتنگيها قرين بوده است و در قبال آن، ميل به تجديد وضعيت موجود داشته است زيرا او به عنوان يک انسان، احساس خوب رسيدن و به دست آوردن را دوست دارد مخصوصاً به اينکه در حيطه عرفاني اين احساس خوب در جهت رسيدن به حق و موطن اصلي روح انساني باشد. مولانا (رح) با استناد به سوره بقره ميفرمايد: و ان لما جميع لدينا محضرون. بقره / 156. ترجمه: (و کسي نيست از ايشان جز آنکه همگيشان نزد ما حاضر شوند.) به بازگشت مخلوقات و مخصوصاً روح به سوي خداوند اشاره دارد.

بايد يادآور شد که مسئله غربت روح يکي از بارزترين جلوههاي «غم غربت» در ادب عرفاني است. روح که از وطن وصلي خود دور افتاده است در اين جهان به دليل تنگناهاي موجود، ياد دوران خوش گذشته ميافتد و از اين که چنين عزت و آسايشي را از دست داده است دچار دلتنگي و حسرت ميشود. عاشق با معشوق يگانه است، با حضور او زنده خواهد ماند اما چون از کل خود بريد به زودي خواهد فرسود. حالا مفهوم بيت «بشنو از ني» بهتر درک ميشود و اين که چرا مولانا اين همه ناله و فرياد سر ميدهد به خاطر جدايي از کل.

حکيم الامت اشرفعلي تهانوي در کليد مثنوي در شرح اين بيت مينويسد: “در اين بيت علت شکايت و حکايت «ني» بيان شده است. يعني شخصي که از اصل و مبدأ خود دور افتاده است، سرانجام به تکاپو ميافتد و روزگار وصل و خرّمي و شادكاميش را ميجويد. “من نيز از آنجاييکه از عالم ارواح جدا شده و صفاتي را که در آنجا داشتهام، از دست دادهام، مجدداً به تکاپو افتادهام تا به همان باغ و بهار دست يابم.”

مولانا بعد از آن نالهها و فريادها به جهت جدايي از کل و موطن اصلي آرزو و اميد وصال به ديار و يار را در سر ميپروراند و در جستجوي آن است. ايشان معتقد است که خطاب (الست) خطاب عام و ازلي و ابدي است که همه موجودات از آن برخوردار ميشوند. اين خطاب جاوداني هميشه بوده و هميشه خواهد بود. آمدن موجودات از (عدم) به (وجود) تفسير اين «بلي» است به الست عشق که از عالم بينشان به عالم شهادت روي ميآورند.

بحرالعلوم مينويسد که مراد از اصل معشوق است که انسان از آن جدا افتد و دور گردد. بدون شک وصل را باز خواهد جست. ايشان اصل را به بيرنگي تعبير ميکند يعني دور افتاد و به رنگ و امتياز ملبس گرديد. از نظر عرفا اين مصيبت بزرگي است چون ايشان معرفت کامل دارند و قيمت وصل و هجران را خوب درک مي کنند بنابراين طبيعي است که با تمام وجود از اين هجران نالان اند و دردمند و هميشه در جستجوي وصل خويش؛ البته بعضي از شارحين گفتهاند که بيت بعدي هميشه در مثنوي بيت ماقبل خود را شرح ميدهد و آن را تکميل ميکند و اين به معني درک مفهوم و پيام مولانا از ابيات مثنوي با توجه به بافت معنايي (کانتکست) است که مولانا در ابيات پسين و پيشين چه ها فرموده.

«روکرت» بازگشتن و بازجستن را طبق روايت از شعر مولانا به مرگ تعبير کرده است. قرباني کردن خويشتن در راه عشق به شب پرهاي که جهت قرار گرفتن در سطح عاليتر به زندگي دوباره خود را به آتش ميزند، تعبير ميکند. و مينويسد وقتي که درويشان رداي خاکي تيره را از تن فرو ميافکنند تا در جامه سپيد زندگي جاودان ظاهر گردند و گرد قلب گرم هستي يعني خورشيد جاودان بگردند. مولوي خود نمونهاي از مرگ، رستاخيز روحي، هجران، وصل يا تجربه فنا و بقاست. (Glasgow, 1903)

دعوت  فطري و جهاني

برداشت من از اين بيت با برداشت پلوراليزمي (تکثرگرايي) به مفهوم متعارف آن که در نزد بعضي از انديشمندان وجود دارد، متفاوت است زيرا با توجه به حالات، افکار و زندگاني مولانا نميتوان نگاه باورمندانه به باورها و راههايِ مختلفِ هدايت داشته باشيم چه، اين بينش نميتواند با بنيادها و مباني باورهايمان سنخيت پيدا کند بلکه پيام اين بيت ميتواند «دعوت به فطرت» باشد يعني دعوت به فطرت پاک انساني، صرف نظر از باورها و مشربها به توحيد الهي. زيرا ايشان نظم و نظام هستي و سعادت بشري را در چنگ زدن به توحيد ميداند، توحيدي که سلسله نوراني و طلايي انبياء معرفي نمودند.

خود شناسي

مطلبي که در زمينه خودشناسي و درک شخصيت از ديدگاه مولانا لازم به ذکر است اين است که انسان مسلمان نبايد به انکار شخصيت و خودشکني بپردازد بلکه به اعتماد به نفس و خودشناسي که اساس و شالوده حرکت و فعاليت است اقدام کند. انسانيت و شخصيت را بايد به مردم معرفي کرد. انسانيتي که خلافت پروردگار را در روي زمين بر دوش دارد، کائنات در اختيار اوست، اولين بشر و مسجود ملايکه، حامل پيامهاي خداوند براي ديگران و … همه موجودات مطيع و فرمانبردار او.

اين بانگ بيدارگر مولانا است که شرافت انساني را که در تار و پود شعر و ادب، هر دم جان تازهاي ميدمد و آن را دوباره زنده ميکند. پيام ايشان خودسازي و سپس رسالت است تا فضيلت انسان را با شور و شجاعت، ايمان و بلاغت به افراد جامعه برساند و بار ديگر روح ايمان و عرفان را دميده و تجديد حيات نمايد؛ به جا است که اين تحول و موج را «افتخار به انسانيت» ناميد

چنانچه در نوشتههاي پيشين نيز يادآوري شد ما بايد متوجه معناي باطني سخنان مولاناي بزرگ باشيم. آنه ماري شيمل استاد دانشگاه هاروارد در مقالهاي تحت عنوان «مولوي: ديروز، امروز و فردا» مينويسد: اگر ما بتوانيم به پيروي از مولوي، آن گونه که وي به اشياء مينگريسته به آنها نگاه کنيم، بسياري از برشهاي زندگي، حتي زندگي روزانه ما در اين قرن همچو نمادهايي که دلالت بر حقيقت عاليترين دارند ادراک ميشوند.

مولانا توصيه ميکند که انسان اولين کتابي که بايد بخواند، کتاب خود شناسي است. تا خود را نشناسي، خدا را نيز نميتوان شناخت. به تعبير دوکتور علي شريعتي شرط انست که در سير تکاملي معنويمان به اوج کمال مطلق نزديک شويم. و نزديک شدن به خدا را با انجام کارهاي نيکو به کمال مطلوب برسانيم. و اين معراج دايمي انسان کامل است. محوريترين اصل نزد مولانا، بازگشت اشياء به اصل خود است. و واصل شدن به آن حقيقت مطلق از همينجاست که سرود جدايي انسان را در ني نامهاش سر ميدهد:

کـز نيستان  تـا  مـرا  ببريده اند

وز نفيـرم مـــردو زن، ناليـده اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگـويـم  شــرح درد اشــتياق

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش … منظور مولانا اين است که تو آثار عالم غيب و پديدههاي مادي آفرينش را ميبيني و به اصل هستي پي نميبري. ميگويد: چون ما فقط به هستي فردي و ناپايدار خود ميانديشيم. با هم نزاع داريم و نميدانيم که بر امواج درياي حقيقت شناوريم که يکي بيش نيست. ما در اسارت زندگي مادي «به خواب رفته» و بيخبر از حقيقت ماندهايم.

سرانجام، در اين نگاه، انسان پارهاي جدا افتاده از يک کل است، جدا افتاده از يک اصل و ريشه پاک و قدسي يا ساحتي يا حالتي شبيه به يک بهشت آسماني سرشار از همه زيباييها، نيکيها، پاکيها و مملو از آسايش، مهرباني و لطف کمال، و به تعبيري ساحتي متعالي. مولانا در ابتداي مثنوي اين اصل و ريشه را به نيستاني تعبير ميکند که «ني» وجود آدمي از آن جدا مانده است. در همان جا مولانا اشاره ميکند که اين پاره جدا مانده، در سير زندگي همواره از فراق رنج ميبرد و مينالد و دائماً در جستجوي اصل و ريشه خود ميباشد: (هرکسي کو دور ماند از اصل خويش / باز جويد روزگار وصل خويش)؛ «باز جويد= جستجو کند».

اين نيستان همان بهشتي است که در کتب آسماني منزل و ماواي اوليه آدمي بوده است، يا اصل و ريشه فطري پاک و قدسي انسان و يا عميقترين لايههاي وجودي ماست که گرايش ذاتي به خير، کمال و پاکي از آن سرچشمه ميگيرد، و يا اينکه اين بهشت، محل چشمه هاي جوشان رحمت ها و نعمت هاي بي پايان الهي است. به هر حال، اشاره و تأکيد مولانا به اين وصلت پاک، به کرات در مثنوي وجود دارد.

منابع:

تاريخ دعوت و اصلاح، جلد اول، امام ابوالحسن ندوي

شرح مثنوي، حضرت بحرالعلوم

کليد مثنوي، اشرفعلي تهانوي

شرح مثنوي شريف، بديع الزمان فروزانفر

ميراث مولوي، ويليام چتيک، آنه ماري شيمل، کريستف بورگل و ديگران

فصلنامه عرفان اسلامي، سال چهاردهم، شماره 56، تابستان 97

بررسي غربت انسان در اشعار مولانا، عبدالرحيم عناقه & الهه کلاهدوز، کارشناس ارشد عرفان اسلاميش

به اشتراک بگذارید